جناب شميده.توي وبلاگت يه چيزايي گفته بودي و من طبق معمول هيچي نفهميدم.همينطوري خواستم بيام برات مطلب بذارم هم خودم حال كنم و هم تو.من كه خواننده ندارم و تو هم عشق اين كل كلايي.

در مورد داريوش عزيز گفته بودي.من نه كاري به كار اون دارم و نه آقاي گنجي.اما خب مي دوني؟يك چيز بايد به دل من بشينه و اگر ننشست من نتيجه مي گيرم كه از دل هم بر نيومده.صحبت هاي از سر روشنفكري رو دوست ندارم.صحبت هايي كه فقط يه صحبته و نه چيز ديگه.روحيه اي هم توش نيست.مثلا وقتي نوري زاده حرف مي زنه يك چيز رو اونقدر با آب و تاب و قشنگ ميگه كه اگر دروغ هم باشه آدم مي گه حتما مدركي داره كه اينطور محكم حرف مي زنه.

يكي از شبكه ها بود.از اونايي كه يه پيرمرد هست اومده نشسته وقت بگذرونه و يه سري حرفا رو از روي باد شكمش مي زنه.گير داده بود به اكبر گنجي كه چرا نذاشته مردم پرچم شيرخورشيد بيارن.به اكبر   مي گفت اين آقا اونقدر بي سواده كه نمي دونه پرچم شير خورشيد نشان پهلوي نيست.نشان ايرانه.

خب اين از اون حرفايي بود كه اصلا به دل من ننشست.گنجي يه چيز ديگه فكر مي كرده،ايشون برداشتش اين بوده.

مصاحبه ي داريوش رو ديدي؟روان شناسيه  شخصيه  خودم  مي گه: اگه داري يه  حرفي رو با هيجان      مي زني و هي به دور و بريهات با همون هيجان نگاه مي كني يعني دوست داري بهت بگن:آفرين.احسنت.يه چي گفتي كه هيشكي نگفته تا حالا.

آخرش نفهميدم كه ابي روز سوم آخر وقت ملحق شد يا نه!